نثار عشقِ آن سوارِ دشتِ امید

سپاس‌نامه‌ای برای استاد گرانقدر «حسین علیزاده»

نثار عشقِ آن سوارِ دشتِ امید

سپاس‌نامه‌ای برای استاد گرانقدر «حسین علیزاده» 

به قلم: محمدرضا عزیزی

می‌دانم که نوشتن برای نامی به بلندای «حسین علیزاده» در هیچ قلمی نمی‌گُنجد؛ آن هم برای کسی که تک تک ذرات وجودت به گونه‌ای آمیخته به مهرَش پرورش یافته که خودت و خاطراتت را بی آنکه لحظه‌ای را بدون عطری از نغمات دل‌نشین‌‌اش گذرانده باشی به یاد نمی‌آوری.

چه کنم که حتی زبانم نیز در گفتن آنچه درونم از مهر او می‌گذرد هم عاجز ‌است و هرگز آن چه به شوق او در دلم گذشته در وصف نیاید و نیز نخواهد آمد.  

با این حال چندروزی است که شور و غوغایی در دلم رواست که منشأیی آسمانی از آن جان می‌گیرد؛ از آن «سوارِ دشتِ امید»، از آن نشسته «به تماشای آب‌ها»، از آن «دلشُدهٔ» خالق «نی‌نوا» که دلم می‌خواست در روز دیدارش تمام وجودش را غرق در بوسه کرده و با نهایت قلبم «فریاد» برمی‌آوردم که ای سراسر همه‌عشق، سایه‌ات بر سر ما و این خراباتِ موسیقی‌مان سبز و بلند باشد؛ چرا که هیچگاه «بی تو به سر نمی‌شود» و نخواهد شد. 

آری پنجم مرداد ماه، در روزی که سرشار از غر و ناامیدیِ روزگار تلخ کنونی چشم انتظار حضور علاقه‌مندانِ اندک -و البته پر ارزش- موسیقی تازه خلق شده‌ام نشسته بودم، نور را دیدم. نوری از جنس امید و شور، نوری پر مهر که درونم را درخشان کرده و از گرمایش جانم می‌سوزد. در طول زندگی هنری‌ام لحظه‌ای نبوده که بی یاد علیزاده بنشینم و از آن لحظهٔ دیدار نیز، گویی در مهربانی وی آتش گرفتم و عشق‌اش در دلم ریشه دواند که آری، بیخود نیست او که جانَش زنده است به عشق، حسینِ علی‌زادهٔ این مُلک است و نام‌اش تا آسمان هست و زمین هست بر تارَکِ هنر این مرز و بوم خواهد ماند و خواهد درخشید.

دلم یاری نمی‌کند که بیش از بنویسم و این نگارشِ کوچک هم باز آنچه که خواستم از جانِ سخن بگویم نیست؛ جز آنکه این شعر سعدی که در روز نشست نیز مدام در سرم می‌گذشت به وجود پرمهرش تقدیم کنم که:

  بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری/

          خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را/

              کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت/

               که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

           /هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربهنم/

              نتوانم که به هر جا بروم در نظری

محمدرضا عزیزی

۷ مردادماه ۱۴۰۳/ تهران

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا