خوانشی بر داستان آلیس در سرزمین عجایب اثر لوییس کارول
او می داند چه کسی نیست اما نمی داند چه کسی هست.
خوانشی بر داستان آلیس در سرزمین عجایب
خوانشی بر داستان آلیس در سرزمین عجایب _ رسانه نقد هنری
خوانشی بر داستان آلیس در سرزمین عجایب _ او می داند چه کسی نیست اما نمیداند چه کسی هست
منتقدان بسیاری بیش از این به بررسی و روانکاوی شخصیت خود آلیس و بحران های هویتی و نوجوانی او بر اساس نظریات فروید پرداختهاند اما اینبار برآنیم تا در این مطلب به کاوش در روان و درونیات خود لوییس کارول بپردازیم. چارلز لوتویچ داچسون با نام هنری لوییس کارول در سال 1865 کتاب ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب و شش سال بعد ادامه آن را با نام آن سوی آیینه و آن چه آلیس در آنجا پیدا کرد نوشت.
هنر و خلاقیت ریشه در ناخودآگاه دارند درست مانند خوابها و رویاها پس آثار هنری را هم میتوان مانند خوابها تعبیر کرد و با تحلیل آنها به ناخودآگاه خالقشان رسید. برای اینکار ما از آرای سه تن از روانشناسانی که به این زمینه پرداختهاند بهره میجوییم.
خوانش داستان آلیس در سرزمین عجایب را با فروید آغاز میکنیم. فروید اولین شخصی بود که به تعبیر خواب با روشی علمی پرداخت. او در سال 1900 میلادی با چاپ کتابتعبیر خوابش تمام دیدگاههای پیشین و خرافاتی ماقبل خود را درباره معانی خواب به چالش کشید. او منشأ خوابها را نه پیامی از آینده بلکه پیامی از ناخودآگاه فردی میدانست. یونگ تا حد زیادی پیرو نظریات او بود، او در کتاب رویاها و تحلیل خوابش علاوه بر ناخودآگاه فردی به وجود داشتن ناخودآگاه جمعی هم اشاره کرد که به شکلی مجموع خاطرات کل تاریخ بشر هستند.
رابرت الکساندر جانسون در کتاب تحلیل کاربردی خواب و رویا روشی چهار مرحلهای برای تعبیر خواب و تخیل فعال براساس نظریات این دو اندیشمند ارائه داد با این تفاوت که تلاش کرد تعبیر ذهنی را با فعالیت بدنی گره بزند.
قبل از پرداختن به داستان باید کمی با سازکار رویاها آشنا شویم.
طبق تعریف یونگ: “رویا محصول خودبهخودی و معنیدار برش روانی از یک تحلیل نظاممند است”. به این معنی که رویاها خودبهخودی و ناخودآگاه هستند و ما روی آنها کنترلی نداریم بعلاوه خوابها معنیدارند و نتیجه کنش روانیاند. درست است که در ظاهر این تصاویر با هم ارتباطی ندارند اما نظامی پشت این تصاویر است که به یک مفهوم خاص اشاره دارد.
اگر خواب را به یک فیلم توصیف کنیم طرح اولیه و هدف آنها ارضاءی امیال و آرزوهای ماست که اکثراً ممنوع بوده، سرکوب شده و یا کارهایی بودهاند که باید انجام میشده اما به دلایلی که یا در اختیارمان بوده و یا خیر انجام نشدهاند. این که کدام میل به امیال دیگر غلبه میکند حاصل حالت ذهنی کنونی ما و تأثیر گرفتن آن از گذشتهٔ روانی ماست. وقتی فیلم نامه خواب نوشته شد فیلم به مرحلۀ ساخت میرسد. تصاویر سازندۀ رویا یا در سطح ذهنی اند که شامل اشیأ و اشخاصی آشنا برای ما میشوند که به آنها وابستگی داریم و یا در سطح ذهنی اند که شامل اشیأ و اشخاصی نا آشنااند که ما به آنها وابستگی نداریم و معانی پنهانی دارند. هنگامی که فیلم ساخته شد قبل از پخش و رسیدن به ناخودآگاه باید از زیر دست نگهبانان سانسورچی ذهن عبور کنند. بههمین علت مجبور به تغییر شکل هر چیزی اند که برای ناخودآگاه ما ناخوشایند است. معمولاً خواب ها به دو روش تغییر شکل میدهند. روش اول تلخیص است که خواب ها در آن خلاصه و فشرده میشوند و روش دوم جا به جایی است که عناصر به نمادها تبدیل میشوند. احساسات هم در این مرحله یا وارونه شده و یا مهار میشوند به گونه ای که رویابین هیچ احساسی به اتفاقات درون خواب حس نمیکند. بعد از سانسور شدن، فیلم حالا برای تماشاگر که همان رویابین است پخش میشود و از ناخودآگاه به خودآگاه میرسد. تحلیل فیلم به قصد واقعی کارگردان که ناخودآگاه است از دو طریق ممکن است. اول از طریق تحلیل نمادها و سپس از طریق تداعی آزاد. نکته حائز اهمیت این است که “تعبیر رویا بدون درنظر گرفتن رویابین اشتباه است (فروید، تعبیر رویا، 1899)”. برای مثال معنی اسب در رویای یک کشاورز با معنی اسب در رویای یک سوارکار متفاوت است. در مورد کارول به این دلیل که او فوت کرده است روش تداعی آزاد ممکن نیست. پس تنها روش باقیمانده تلاش برای تعبیر اثر او مطالعۀ دفتر خاطرات و زندگی گذشتۀ اوست.
لوئیس کارول شاعر، ریاضیدان، مخترع، عکاس، و نویسندۀ انگلیسی بود که بیشتر عمر خود را در کلیسای استنفورد پرداخت. جایی که در آن با آلیس لیدل که دختر رئیس کلیسا هنری لیدل بود آشنا شد. شخصی که تأثیر عظیمی بر بوجود آمدن داستان آلیس داشت.
خوانش ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب
در آغاز داستان آلیس کنار خواهرش در دنیای واقعی دراز کشیده و حوصلهاش به شدت سررفته است. او دنیا و علایق خواهر بزرگسالش را درک نمیکند و نمیتواند بفهمد او چطور کتابی را میخواند که هیچ عکس و نقاشی ای ندارد.
کارول هم علاقۀ شدیدی به دنیای کودکان داشت و درست مانند آلیس تقریباً هیچ علاقهای به دنیای بزرگسالان نداشت. بیشتر منتقدان گمان میکنند که آلیس در واقع همان آلیس لیدل است اما به اعتقاد من آلیس همان کارول است یا حداقل شخصی که کارول آرزو میکرد باشد. در داستان آلیس چندین بار با ضمیر مذکر خطاب میشود و برخلاف دیگر داستان های کودکانه او نه عاشق میشود، نه ازدواج میکند و نه بچه دار میشود مانند کارول که تا انتهای زندگی خود مجرد ماند. همچنین آلیس رویای نویسنده شدن داشت رویایی که کارول به آن دست یافت.
خرگوش سفید آلیس را از این ملال که گرفتارش شده نجات میدهد. این خرگوش در چندین جای داستان هنگامی که آلیس تنها، ناراحت و یا نیاز به نجات دارد ظاهر میشود. با وجود اینکه شخصیت اصلی داستان که آلیس است فاقد هرگونه ویژگی ظاهری توصیف شده تجسم مییابد اما بر روی سفید بودن خرگوش تأکید میشود. با توجه به اینکه مادر کارول چند سال قبل از این اثر فوت میکند
به نظر میرسد خرگوش میتواند پنداری ناخودآگاه از مادرش باشد. مادری که شاید با به دنیا آوردن هشت خواهر و برادر کوچکتر کارول را از انزوایی که به دلیل لکنت زبانش دچارش بود نجات داد. خرگوش مضطرب و نگران است و گاهی آلیس را نمیفهمد اما همیشه برای کمک به او حضور دارد.
آلیس به دنبال خرگوش به داخل سوراخ میافتد و همینطور که پایینتر میرود از کتابها و وسایل مربوط به دنیای بزرگسالان فاصله میگیرد. سقوط کردن از جمله رویاهایی است که منشأ اضطرابی دارند. با توجه به اینکه اولین بار کارول این داستان را برای سرگرم کردن کودکانی که از آنها عکس میگرفت خلق کرد، بیارتباط نیست اگر از ترس قضاوت آنها دچار این حالت شده باشد. شاید هم این همان اضطرابی است که به هنگام خروج از منطقۀ امن و رفتن به جهانی ناشناخته به انسان دست میدهد. آلیس نسبت به این سقوط کاملاً بی حس است. او نه ترس و نه خوشحالی را تجربه نمیکند که میتواند ناشی از مهارشدن احساسات توسط ناخودآگاه باشد. آلیس این میل کارول که از زندگی روزمره جدا شود و به جهانهای ناشناخته سفر کند را ارضاء میکند. آلیس خواهرش را برای ماجراجویی رها میکند کاری که مشخصاً کارول نتوانسته بود انجام دهد. او فقط یکبار کشورش را ترک کرد و بیشتر عمر خود را در یک کلیسا گذراند.
آلیس به سالنی پر از درهایی در اندازه های مختلف میرسد که برای مدتی تنها در آن زندانی میشود. در نهایت برای رد شدن از در مجبور به تغییر اندازۀ خودش میشود. سالن پنداری از خانۀ اوست که برای بیرون رفتن و ورود به جامعه مجبور به تغییر دادن خود واقعی اش میشود. جایی که پیروی از قوانین و هنجارهای غیر منطقی عصر ویکتوریایی یک الزام است او باید از دیگرانی نامعلوم اطاعت کند که به او دیکته میکنند چه چیز بخورد؟ چه بنوشد و چه کارهایی را انجام بدهد. آلیس شروع به گریه کردن میکند تا جایی که در دریای اشکهای خودش غرق و برای نجات تقلا میکند. این بازتابی از ترس کارول برای بروز احساساتش است که گمان میکند اگر با ناراحتیهای دنیای واقعی روبرو شود دیگر نمیتواند از آنها خارج شود. بهدلیل تغییر اندازه های مختلف آلیس نه تنها اندازههای واقعیاش، بلکه کسی که بود را هم فراموش میکند.
او میداند چه کسی نیست اما نمیداند چه کسی هست. خودش در کتاب میگوید (پس بگویید من چه کسی هستم؟ اگر از آن شخصیت خوشم آمد بالا میآیم و اگر نه آنقدر اینجا میمانم تا شخص دیگری شوم).
در ادامۀ داستان آلیس با یک موش و تعدادی پرنده آشنا میشود. ساکنان سرزمین عجایب که گویی دانای همه چیزند و آلیس تنها کسی است که هیچ چیز را نمیداند. آنها آلیس را از تنهاییاش نجات میدهند اما او ناخواسته با حرفهای اشتباه همۀ آنها را ترسانده و از خود میراند. دقیقاً لحظهای که آلیس در شرف حس کردن احساسات آزار دهنده است دگر بار سرو کلۀ خرگوش سفید پیدا میشود اما اینبار کمی آزار دهند. او آلیس را با کسی که نیست اشتباه میگیرد و چون گمان میکند او خدمتکارش است او را به خانهاش میبرد و شروع به دادن دستوراتی میکند که آلیس مایل به انجامشان نیست. سرانجام آلیس باز آنقدر بزرگ میشود که ناخواسته خانه را خراب میکند. دگربار او در چهار دیواری است که زیادی برایش کوچک است (مکانی که در آن گیر افتاده). کسی شروع به فرمان دادن و ترساندن خرگوش میکند و هم زمان صدای شکستن ظرف ها و شیشه ها به گوش میرسد. آلیس بلاخره میتواند کوچک شود و شرایط را درست کند کاری که کارول کوچک آرزو داشت در کودکی ناآرامش انجام دهد اما هیچوقت نتوانست. آلیس از خانه بیرون میآید و به جنگل فرار میکند به جایی آزاد و سبز. او حالا به تمام اندازه هایی که سرزمین عجایب از او خواسته بود در آمده و همین موضوع باعث شده فراموش کند که اندازۀ واقعیاش چه بود، او خود واقعیاش را هم فراموش کرده اما دوباره قادر میشود که اندازۀ واقعی اش را بازیابد میلی که شاید کارول حسرت اش را به دوش میکشید.
آلیس با کرم ابریشمی که سخت درگیر اعتیاد به قلیون است. کرم ابریشم نماد تغییر هم هست. او برروی یک قارچ زندگی میکند و به آلیس میگوید خوردن از یک طرف قارچ او را بزرگ تر میکند و طرف دیگر کوچک تر.
آلیس بزرگ میشود آنقدربزرگ که سقف برگی درختان جنگل را میشکافد و چیزهایی را میبیند که پیش از این نمیتوانست. در نتیجه شاید این میل جنسی سرکوب شده کارول باشد که تحقق مییابد و شاید هم موضوع مسئله دیگری است زیرا هنگامی که آلیس آنقدر بزرگ شده که سر او از بالای درختان نمایان است کبوتری او را با یک مار اشتباه میگیرد. آلیس بر مار نبودن خود اصرار میورزد و میگوید من قصد خوردن کودکانت و آسیب زدن به تخمهایت را ندارم اما کبوتر همچنان بدبینانه معتقد است هرموجودی با گردنی به درازی گردن آلیس یک مار است. شاید این ترس ناخودآگاه کارول از این سوء تفاهم بوده که بسیاری علاقه او به کودکان را به اشتباه شهوانی و آسیب زننده تفسیر میکنند.
در ادامه آلیس با گربه چشایر ملاقات میکند. گربه ای همیشه خندان که توانایی ناپدید شدن دارد و اهل چشایر (روستایی در انگلستان) محل تولد کارول است. گربهای دیوانه که از اظهار نظراتش هیچ شرمی ندارد و روی درختی با فاصله از تمام اتفاقات سرزمین عجایب نشسته است. او بدون اینکه خودش را درگیر کند فقط تماشاگر است. اگر به این نکته اشاره کنیم که نه فقط یک عنصر بلکه تمامی عناصر رویا بخشی از خود رویابین هستند این احتمال پررنگ تر میشود که گربه چشایر هم بهصورت شخصیتی که شاید کارول آرزوی تبدیل شدن به او را داشته تجسم یافته است.
آلیس با کلاهدوز دیوانه روبهرو میشود شخصیتی پرحرف با سئوالاتی عجیب که در یک زمان خاص گیر افتاده است، درست وسط مهمانی چای. شاید کلاهدوز پنداری از کودکان است و آرزوی کارول مبتنی بر اینکه کاش زمان متوقف میشد و این کودکان هیچوقت بزرگ نمیشدند. کلاهدوز تنها کسی است که آلیس را با ضمیر مذکر خطاب میکند. این نکته میتواند نشانگر این باشد که دلیل ارتباط و علاقه گسترده کارول به کودکان این بود که تنها کسانی بودند که او را به شکلی که واقعاً هست میدیدند. تنها کسانی که آلیس بدون نیاز به تغییر اندازه و کارول بدون نیاز به نقاب زدن کنارشان حضور داشت.
بلاخره زمان آشنایی با ملکه قلبها فرا میرسد. ملکهای که برخلاف اسمش قلب ندارد و به شدت بی رحم است. ملکه مشکل کنترل خشم دارد، در آنی میخواهد سر همه را از بدنشان جدا کند و سربازانی از جنس کارت دارد که گلهای سفید را با رنگ قرمز رنگ میکند این میتواند شخصیت آدمی باشد که تلاش میکند به زور مردم را تغییر دهد درست مانند اسقف کلیسای استنفورد یعنی ساموئل ویلبرفوس. کسی که باور داشت کشیشان حق رفتن به تئاتر را ندارند و از کارول بدون اینکه خودش بخواهد درخواست کرد که کشیش شود کاری که جواب منفی کارول را در پی داشت. ملکه علاقۀ زیادی به بازی گلف دارد پس آلیس را دعوت میکند تا با او بازی کند. در این بازی با فلامینگویی به یک توپ که در واقع یک جوجه تیغی است ضربه میزنند و برنده کسی است که بتواند توپ را به درون دروازهای که از کارتی خم شده تشکیل شده پرتاب کند.
در نهایت دادگاهی با پادشاه کوتاه قد در جایگاه قاضی و اعضای دیوان قضاوتی بسیار احمق تشکیل میشود. اعضای دیوان با اینکه مسئولیت قضاوت را برعهده دارند حتی اسم خود را هم نمیتوانند بنویسند و آلیس دگرباره در محیط چهارگوشی که در آن آزادی اش محدود شده است آنقدر بزرگ میشود که از آنجا فرار میکند. کارتها و سربازان ملکه به او حمله میکنند و در همان لحظه در دامن خواهرش از خواب بیدار میشود و داستان به پایان میرسد.
_یادداشتی از رکسانا سیاحی