دیدار با تارکوفسکی

«نه»، تو نمیتوانی یک دوست رو به مرگ را ملاقات کنی...

دیدار با تارکوفسکی – رسانه نقد هنری

 

دیدار ناتالیا بوندارچوک با تارکوفسکی بخشی از یادداشت بازیگر نقش اول زن فیلم سولاریس به درخواست ماریا تارکوفسکایا:

پرده اول: نخستین دیدار

باران نم نم میبارید و قطرات آن بر بام خانه آهسته ضرب مینواخت. میباید برای رفتن به خانه همسایه عجله می کردم تا کتابی را بازگردانم؛ اما واقعا دلم نمی آمد. در عوض، میخواستم بارها و بارها از میان ستارگان پرواز کنم، تا به اقیانوس مسحور کننده «سولاریس» برسم و کودک عظیم الجثه عجیبی را ببینم که بر امواج اقیانوس اندیشمند فضایی سوار بود و تا با «هری» رنجدیده و دل نازک دیدار کنم و با او در زندگی اش، در زندگی عجیب و شگفت انگیزی که با نادیده گرفتن خود و خواسته هایش ساخته بود، و نیز در عشقش خود راسهیم سازم. سیزده سالگی سن مخصوصی است:نخستین مراحل آشنائی با خاطره نویسی؛ نخستین اشعار، وسؤالات عجیبی که شخص از خودش می پرسد. قبل از تولد من زندگی شبیه چه بود؟ پس از مرگم به چه خواهد مانست؟ باید پاپیونم را میبستم، از جاده گذر می کردم و کتاب را بر می گرداندم.

«ناتاشا اینجاست.» و با این جمله «ایرینا ژیگالکو» ، دستیار آموزشی ثابت «ميخائيل رم»، مرا به شاگردانش معرفی کرد.
به او گفتم: «بفرمایید ، این را برای شما آورده ام.» و آن کتاب گرانبها را به وی دادم. این را به آندره بدهید. می خواست آنرا بخواند.
با بی میلی آن کتاب سياه رنگ را که یک نوار روشن روی جلدش بود و «سولاریس» نام داشت و نویسنده اش «استانیسلاولم» بود، به مرد جوانی که روی صندلی راحتی مورد علاقه من نشسته بود، دادم. مرد جوان، بدون نگاه کردن به من، کتاب را گرفت و در حالیکه گوشه های سبیل آویزان ونوک تیزش را می جوید به بخاری دیواری که روشن نمی شد ، خیره ماند. خورشید دوباره ظاهر شد و همزمان شعله ای در بخاری افروختن گرفت و چهره های جوان سرشار از امید و آرزو و طرح و نقشه را روشن نمود.
بامن همچون همسالان خودشان رفتار کردند و خواستند که یک دور تنیس روی میز با آنها بازی کنم. آندره (تارکوفسکی)، اندرون (کونچالوفسکی) و واسیلی(شوکشین). آیا آنروز، در سیزده سالگی، می توانستم آینده را ببینم و چهره ها و صدای «تارکوفسکی»، «کونچالوفسکی» و «شوکشین» امروز را از پس آن پرده مه آلود بارانی تشخیص دهم…

دیدار با تارکوفسکی

از اینکه یک دانشجوی جدی با موهای کوتاه مرابدان پایه با احترام مورد خطاب قرار داده بود، چنان غرق خوشحالی شدم که فقط کودکان می توانند.ولی هنوز نمی توانستم او را به خاطر گرفتن کتاب مورد علاقام ببخشم.
آنروز چگونه می توانستم بدانم که بعدها دوباره همدیگر را در سیاره «سولاریس» ملاقات خواهیم کرد؟

پرده دوم: سولاریس

یکبار در خواب یا در خیال دیدم جاده ای به سوی من پرواز می کند، درختان زردآلو غرق شکوفه های صورتی بودند، و یک دریا که با عرش آسمان به هم در آمیخته بود. سالها بعد شنیدم که این احساس را پسرکی در فیلم «آینه تارکوفسکی»، در غالب كلمات بیان کرد: «مادر، حس میکنم انگار این قبلا برای من اتفاق افتاده است.» و زمانی که با افراد گروه «سولاریس» از راهی کوهستانی گذر می کردیم و «یالتا» را در بهار دیدیم، من همین احساس را داشتم. به محض اینکه چمدان های خود را در اتاق هایمان گذاشتیم، همه با هم به کنار دریا رفتیم. «تارکوفسکی» با شوخ طبعی و خستگی ناپذیری داستان می گفت. او به دوستانش، «یالتا» را ، و نیز روزی شکوهمند و دریا را ، به عنوان هدیه بخشد. اصرار داشت که در بازار «یالتا» با نواری که روش نوشته شده بود سلام و درود از «یالتا» از ما عکسی گرفته شود. شوخی می کرد و آواز می خواند و مانند یک کودک شادی می کرد ؛ و بسیار خوشحال بود از اینکه پس از یک رکود شش ساله سرانجام بدانچه بیش از هر چیز دوست می داشت، مشغول شده بود.

دیدار با تارکوفسکی

درخت «یهودا» دارد شکوفه میدهد. این را گفت و بطور غیر مترقبه، کنار درخت کوچکی که رایحه ی گلهای ارغوان را به همه جا می پراکند، خشکش زد. و با مشاهده حيرت من، در توضیح گفت: یهودا خود را بر چنین درختی دار زد.و
سپس به نجوا گفت: «ولی احتمالا در آن هنگام، آن درخت به شکوفه ننشسته بوده است.»
ناگهان شروع به خواندن شعری زیبا نمود:

تو از جنگل توسکا

گذر می کردی

برهنه، بیچاره، لرزان

و خجلت زده به طرف گورستان در جنگل،

و آتشی گلگون تو را سوخته بود …

یکی از افراد گروه با تملق پرسید «آندره، این شعر سرود، خودت است؟»
«تارکوفسکی» ابتدا خندید. سپس بسیار جدی، در حالیکه مستقیما به چشمان سؤال کننده نگاه می کرد پاسخ داد: «اگر من می توانستم چنین شعری بگویم، هرگز فیلم نمی ساختم. این از اشعار پاسترناک است.»
روز بعد افراد گروه فیلمبرداری به صحنه ای رفتند که تصور می رفت یک ماه پیش تر ساخته و تکمیل شده است. کارهای زیادی در آن ناتمام مانده بود.
«تارکوفسکی» با دقت به تمام زوایای صحنه نگاه کرد.هربار که خطائی در کار مشاهده می نمود از ناراحتی بر خود می لرزید. این اتفاق تقریبا در هر فیلمی که در آن کار کرده ام، برایمان پیش آمده است و ما همیشه با این امید شروع به فیلمبرداری کرده ایم که اشکالات بعد رفع خواهند شد. اما تارکوفسکی اگر همه چیز بر وفق مرادش نبود، کار را شروع نمی کرد. او هم خود و هم دیگران را عذاب میداد ، اما همواره امور را در حد کمال اداره می کرد.

او قاطعانه به تهیه کننده گفت: «من فیلمبرداری را شروع نمیکنم» و ادامه داد: «تو یک ماه وقت داشتی و هیچ کار نکردی.تو یک سودجو هستی.»
هنگام بازگشت به اندازهای عصبانی بود که هیچ نمی گفت و فقط ناخن هایش را میجوید. ناگهان پس از برداشتن روزنامه «پراودا» قاه قاه به خنده افتاد.
گوش کنید آنها درباره ما چه می گویند:«تارکوفسکی فیلمبرداری از فیلم جدیدش سولاریس را آغاز کرده است. موشک های نقره فام در دماغه کوشکا به طرف آسمان نشانه رفته اند. فضانوردان دوناتاس بانيونیس و ناتالیا بوندارچوک آماده اند تا در جایگاه خود قرار گیرند. فضای بالا انتظار آنان را می کشد.» تنها چیزی که درست است، «دماغه کوشکا» و  موشکها است.او خندید:«هی، شما فضانوردان، آیا برای من جایی دارید تا پرواز کنم به…؟»
ظرف در هفته شروع به فیلمبرداری کردیم… اتاق «کلوین» و اقیانوس زنده «سولاریس» بیرون پنجره، جستجو و تلاش بسیار برای بهترین جلوه نمایشی، تمرین و باز فیلمبرداری. پس از یک روز کار روی صحنه، گروه بعد از ظهر را باهم می گذراندند.
«تارکوفسکی» به پیشگوئی کشیده شد.ضمن تعریف گفت: روزی هنگام حضور او در جلسه ای روح «پاسترناک» را احضار کرده بودند و او از «پاسترناک» پرسیده بود:
«من چند فیلم خواهم ساخت؟»

«هفت تا.»

«اینقدر کم؟»

وروح آن شاعر بزرگ پاسخ داده بود: «هفت تا ، ولی همه عالی!»
در سال ۱۹۷۰ تارکوفسکی روی سومین فیلم سینمایی خود سولاریس کار می کرد. در نهایت او هفت فیلم ساخت: کودکی ایوان، آندره روبلف، سولاریس، آینه، استاکر،نوستالژیا و ایثار.

پرده سوم: مرگ کارگردان

در فوریه ۱۹۸۶ ، من در جشنواره فیلم های کودکان در شهر کوچک «کوربی» در  «اسون» فرانسه حضور یافتم. در پاریس ساعتها منتظر اتوبوس بودیم. در مسکو شنیده بودم که آندره بیمار است اما مطابق معمول، شایعات باور کردنی نبود. از آنجا که من در خانوادهای بزرگ شده ام که اعضای آن همه بازیگر بودند، از همان کودکی از شایعاتی که موجب از هم پاشیدن خانواده ها و زنده به گور شدن افراد می شود، بیزار بودم.

از کارمندان سفارتخانه خودمان بطور جدی از بیماری «تارکوفسکی» سوال کردم. پاسخ هایی که دریافت کردم، خلاصه، سرد و آشکارا حاکی از نفرت نسبت به تارکوفسکی بود:
«بله، او بیمار است … فکر میکنم بیماریش سرطان باشد. شاید هم یک شایعه تبلیغاتی باشد روزنامه ها میگویند او برای انجام معاینات پزشکی به مرکز غده شناسی پاریس آمده است.»
او اینجا است، نزدیک من و بیمار.  این فکری بود که به سرم هجوم آورد.

«من باید او را ببینم. آیا میتوانید به من کمک کنید ؟»

دیدار با تارکوفسکی

پاسخ تند و خشن بود: «فقط همین را کم داشتیم. البته که نه.»

با مشاهده عزم من، کارمند سفارت سعی کرد که از زاویه دیگری مرا تحت تاثیر قرار دهد.

«دختر بوندارچوک به ملاقات تارکوفسکی می رود … شما نمی توانید تصور کنید آنها پس از جشنواره کان درباره پدرتان چه گفتند. گفتند آن پیرمرد روی هیئت داوران اعمال نفوذ کرده و به این دلیل تارکوفسکی جایزه دوم را برده و نه اول را.»

چه می توانستم به آن مرد بگویم که هنرمندان بزرگ اختلافاتی نیز دارند ؟ و اینکه مردم از این اختلافات استفاده می کنند تا میان آنها شکاف ایجاد کنند و حتی ضایعشان کنند، تا هنرمندان دیگر آموزگاران انسانیت نباشند و تا مثل دیگران بشوند . جاهلان نیز برای بدنام کردن «پوشکین»، و حتی کشتن او ، تا آنجا که می توانستند نامه های خصوصی او را زیر و رو کردند و برای بی اعتبار کردن «گوگول»، «چایکوفسکی» و «داستایوفسکی» در افشای جزئیات زندگی خصوصی آنها از هیچ کوششی فروگذار نکردند.و هدف اصلی همیشه این بوده است که شالوده ی معنوی چنین شخصیتهایی را در هم بشکنند و پرتوهای حیات بخش و نیرومند هنر را ریشه کن کنند و چهره های بزرگ را از همبستگی در مسیر خلاقیت معنویشان باز دارند، پیوندهای آنها را بگسلد و لگدمال کنند و حتی بهتر است بگویم، آنها را نابود کنند تا نالايقان و بی هنران بتوانند در آرامش زندگی کنند.

در اتاقم، در هتلی در یک شهر کوچک،هق هق گریه می کردم. چرا همواره در سراسر زندگیمان به ما «نه» گفته شده است. «نه، شما نمی توانید حقیقت را بگویید. این باعث سست شدن پایهای سوسیالیسم و فروریختن آن می شود.«نه» ، تو نمیتوانی در خارج از کشور کار کنی. این خائنانه است. «نه»، تو نمیتوانی درباره روح حرف بزنی این جزو تعالیم مذهبی است. «نه»، تو نمیتوانی یک دوست رو به مرگ را ملاقات کنی…

آخرین باری که «آندره» را دیدم، روی پرده بود. قطعات مستندی از کار او روی «ایثار» را می دیدم . آندره از روی صحنه به بازیگرانش لبخند میزد. او حتی یک ذره هم پیرتر نشده بود. بسیار پرقدرت و طبق معمول خوش ظاهر بود. تنها آن خشونت خاص خودش از چهره و لحن گفتارش ناپدید شده بود. تو گویی، در درون خویش به آگاهی ای دست یافته بود که منحصر به خودش بود.
«تارکوفسکی» به زندگی معتقد بود و باور داشت که حیات در جهانی دیگر ادامه خواهد داشت. آخرین فیلم او نه تنها یک وصیت معنوی به پسرش «آندره»، بلکه به همه ما بود …

تنها راه تغيير جهان، برای جلوگیری از انهدام خودبخودی آن، این است که انسان خود را تغيير دهد، خود را در مذبح خدمت به دیگران قربانی کند.

و یکبار دیگر «سولاریس». حرکت یکنواخت علفها در رودخانه ای آرام و راکد، موسیقی «باخ»، و از درون تاریکی، ظهور نام های کسانی که زمین خاکی را ترک گفته اند … «ولادیسلاو دیوورژتسکی» ، «آناتولی سولونیتسین»، «آندره تارکوفسکی».
ما آنها را از دست نداده ایم. چنانکه هم اینک «تارکوفسکی» ها و «شوکشین» های بسیار در میان ما حضور دارند.

رسانه نقد هنری

رسانه مستقل نقد و پژوهش هنر در همکاری فرهنگی با فصلنامه مطالعات هنر و زیباشناسی

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا