زندانی خیابان دوم

حقیقی‌ترین نوع کمدی، در عین تلخی،دلنشین

زندانی خیابان دوم

زندانی خیابان دوم، این کمدیِ تلخ و مضحکه روزهای سخت، یکی از اصلی‌ترین مشخّصه‌های درام را از صورتی به صورتِ دیگر، از حالتی به حالتِ دیگر درآمدنِ شخصیّتِ اصلی، یا وضعیّتِ پیشینی- به شکل و اندازه‌ای ظریف و نازک پرورانده.

فیلم «زندانی خیابان دوم» با کارگردانی ملوین فرانک، روایتی واقعی از زندگی تعداد زیادی از افراد جامعه است. داستان نوشته نیل سایمون، زندگی یکی از آشنایان خود را بازگو میکند که کار خود را از دست داده و انگار به خاطر بدشانسی در خانه زندانی شده. فیلم به گفته ی ملوین فرانک، واقعی ترین نوع کمدیست، در عین تلخی دلنشین و قابل درک است. میتوان گفت نیویورک در دهه هفتاد میلادی برای ساخت این فیلم بهترین گزینه بود، شهری شلوغ و پر اضطراب در اوج سرمایه داری و بی اعتمادی در جامعه که حتی بین مسافر و راننده تاکسی دیواری شفاف میکشند تا صدای هم را نشنوند.

فیلم به گفته ی ملوین فرانک، واقعی ترین نوع کمدیست، در عین تلخی دلنشین و قابل درک است. میتوان گفت نیویورک در دهه هفتاد میلادی برای ساخت این فیلم بهترین گزینه بود، شهری شلوغ و پر اضطراب در اوج سرمایه داری و بی اعتمادی در جامعه که حتی بین مسافر و راننده تاکسی دیواری شفاف میکشند تا صدای هم را نشنوند.

جک لمون از حساسیت تا اضطراب و عصبانیت مِل را در حرکاتی با جزئیات به شکل دوستداشتنی ای بازی میکند. او در مصاحبه ای توضیح میدهد که هرکسی میتواند با این فیلم همزاد پنداری کند چه در شهر و چه در روستا چون با وجود زیاد شدن سرعت پخش اخبار بعد از تلوزیون، شنیدن اخبار بد همزاد پنداری اجتماعی را در مردم شکل داده (که این موضوع بعد از رایج شدن اینترنت در جامعه امروزه بیشتر هم شده). اما در عین این همزاد پنداری فیلم کمدی خود را حفظ میکند، اتفاقات واقعی وقتی برای خود فرد اتفاق میوفتد خنده دار نیست اما وقتی سر کسی دیگر باشد خنده آور می‌شود و نیل سایمون از نویسندگانی‌ست که به خوبی کمدی را در زندگی روزمره میبیند. فیلم به خاطر این کمدی نیست که سعی میکند کمدی باشد بلکه کمدیست چون همه کاملا صادقانه و جدی حرف میزنند.

احساس اینکه همه چیز بر علیه من است؛ از خانواده، شغل و همسایه ها گرفته تا راننده های تاکسی و اتوبوس و حتی آسانسور ها و کولر؛ او از شرایط کنونی ناراضیست و با اخراج شدن همکارانش انگار میداند بدشانسی در سرنوشتش است؛ مل را نمیتوان به خاطر کوبیدن دیوار ها، حساسیت بیش از حدش، سرقت از خانه اش و اخراج شدنش مقصر دانست.

در این حال همسر او ادنا (با بازی انی بنکرافت)، زنی صبور و دلسوز است که به کار برمیگردد و از او حمایت میکند اما برای مل آنقدر از دست دادن شغلش غیر عادلانه است که به نظرش کل بشریت بر علیه کارمندی در طبقه متوسط جامعه مثل او همکاری میکنند تا او با سن بالا و تجربه زیادش کاری پیدا نکند. مل بر سر تمام نیویورک فریاد میزند و همه ی شهر را مقصر میداند. شاید مل درست میگوید؛ شاید واقعا تمام این سیستم بر علیه افرادی مثل او هستند، اما به خاطر از هم پاشیدگی احساسی که داشته کسی او را جدی نمیگیرد و همه میخواهند به روشی که در جامعه قابل پذیرش است، به او کمک کنند. برای مثال برادرش که سعی میکند او را قانع به زندگی در حومه شهر کند تا باهم کار کنند یا پولی به او قرض بدهد و یا روانشناسی که فقط در انتظار پایان وقت بیمارش است و در این حال مل فقط با حرف زدن با خودش پیش او به نتایجی دربارهٔ زندگی خود، از جمله برادرش که حکم پدر را برایش داشته، می‌رسد.

مل کلافه از خانه ماندن و بیکاری به دنبال اعتماد به نفس از دست رفته اش است، برای او دنبال کردن و گیر انداختن مردی که فکر میکرد دزد است، گرفتن کیف پولش مثل پیدا کردن اعتماد به نفس از دست رفته اوست.

احساس میکند بالاخره حق خود را گرفته و بعد که ادنا به او میگوید کیف پول برای او نیست به دیوانگی و پارانویای خود پی میبرد و در عین حال که میگوید باید کیف پول را پس بدهیم ادنا مخالفت میکند که این در مقابل مالی که از ما گرفته شده چیزی نیست پس چون حقشان خورده شده حق دارند حق دیگری را بگیرند.

ادنا با از دست دادن کارش حال روز مل را درک میکند، از تمام بدشانسی ها گرفته تا رسیدن به دیوانگی مل؛ نه آسانسور کار میکند نه وان حمامی که کل روز در فکرش بوده. او حتی مثل مل بر سر نیویورک و همسایه ها داد میزند ولی حتی با اینکه کل آپارتمان آب ندارد سطل آبی بر سر مل خالی میشود.

فیلم به خوبی مراحل از هم پاشیدگی احساسی یک فرد در طبقه متوسط جامعه مدرن را نشان میدهد، طوری که هر فردی بدون هیچ تقصیر و اشتباه بزرگی ممکن است به شرایطی ناراحت کننده و دیوانگی برسد.

_یادداشت از سارا جعفری

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا