یادداشتی بر فیلم محاکمه
گناهکار یا بی گناه مسئله این است
یادداشتی بر فیلم محاکمه
گناهکار یا بی گناه مسئله این است
یادداشتی بر فیلم محاکمه- رسانه نقد هنری
در فیلم محاکمه اورسون ولز همزاد پنداری خود را از کتاب کافکا ساخته است، او مردی است که قبل از جنگ جهانی دوم کنار هیتلر نشسته بوده و میگوید فرد تاثیر گذاری برایش نبوده که او را به خاطر بیاورد، شاید همانطور که هیتلر برای او مردی بی آزار به نظر میآمد، بیشتر از هر انسان دیگری درک کرده که همه انسان ها و حتی خودش از درون شیاطینی با گناهان نابخشودنی هستند. ولز در مصاحبه هایش صادقانه اعتراف به احساس پشیمانی میکند که عاشق سینما شده و به قدر کافی وقت و پول برای ساخت فیلم نداشته است عجیب نیست که فیلم محاکمه را مورد علاقه خود انتخاب میکند که انگار بیشتر از همه فیلم هایش احساس گناه درونیش را بازنمایی میکند.
او با دقت بازیگران اروپایی و فضاهایی از اروپا و به خصوص فرانسه را انتخاب کرده و فیلمبرداری سیاه سفید، با سایه هایی قوی، زوایای تند و فضایی باروک به خوبی تنهایی شخصیت اصلی را نشان میدهد. گنگی داستان و شخصیت ها با فضا های فیلم برداری ، سکوت ها و صداهایی ناگهانی به خوبی هماهنگ است و فیلم حس خوابی آزاردهنده القا میکند. آنتونی پرکینز به خوبی نقش جوزف.کی را بازی میکند، مردی ساده و گیج که بیدار میشود و مطمئن نیست برای چه میخواهند دستگیرش کنند. مردان سیاهپوشی که برای دستگیری او آمده اند با جوزف مثل گناهکاری رفتار میکنند که گناهش را میپوشاند و هر کلمه که جوزف میگوید با نگاهی گناه آلود مینویسند. در این حال جوزف با دستپاچگی احساس گناه میکند؛ شاید فقط یک گناهکار میتواند گناهکار دیگری را فقط از بیان او بشناسد. جوزف نمیداند متهم به چه گناهی شده و کسی به او نمیگوید، او سعی میکند خود را با اعتماد به نفس نشان دهد و عصبانیتی بدون اطمینان دارد که هرچقدر سعی میکند بیگناهی خود را ثابت کند بیشتر گناهکار شناخته میشود و عذاب وجدانش بیشتر شده و بیشتر باعث رنج بقیه میشود که انتونی پرکینز به شکل دلنشینی این نقش را ایفا میکند
در عین حال گناهکار به نظر آمدن جوزف، زنان بسیاری جذب او میشوند؛ اما جوزف با اینکه جذب آن زنان شده ولی به علاقه مندی خود اعتراف نمیکند. انگار زنان در این جامعه قدرتی ندارند و فقط راه فراری از قانون، حس گناه و روزمرگی برای دلداری دادن به مردان هستند، بدون اینکه مرد به وابستگی به آن ها اعتراف کند و از قدرتش کم شود. در ابتدا همسایه دیوار به دیوار او که به محض فهمیدن گناهکار شناخته شدن جوزف از او فاصله میگیرد جوری که انگار خودش خطایی کرده و از عواقب اشتباهش میترسد، اما در ادامه زنان دیگری جذب گناهکاری جوزف میشوند؛ برای مثال لنی با بازیگری رومی اشنایدر، همسر وکیل است که مجذوب گناهکاری جوزف میشود و در ابتدا نقص بدنی خود را به جوزف نشان میدهد طوری که انگار گناهکاری او در نقص بدنش است و هر زنی نقصی در بدن خود دارد.
وکیل جوزف (آلبرت هستلر) که خود اورسون ولز نقشش را بازی میکند، به شدت روان موکل های خود را در دست دارد، یکی از موکل هایش (بلاک با بازی اکیم تامیروف) که در همان خانه در اتاق کوچکی که لنی به او داده سر میکند و ادعا میکند چند وکیل دیگر هم دارد اما با هستلر مانند خدایی که میتواند به او رحم کند رفتار میکند. بلاک انگار نقطه مقابل جوزف است، مردی کثیف با قدی کوتاه که توان مقابله با وکیل و بدرفتاری جوزف را ندارد و برعکس او جوزف مردی تمیز و بلندقامت که شریف به نظر میاید و سعی میکند در مقابل وکیل بایستد؛ در این حال هم جوزف و هم بلاک راه فراری از قانونی که از آن ها سواستفاده میکند ندارند.
نقاشی که جوزف برای کمک به سراغ او میرود بار ها عملیات محاکمه را دیده و به عنوان یک هنرمند انگار تنها یک شاهد است، شاهدی که قاضی و وکیل ها را نقاشی میکند که نماد عدالت هستند اما هرکدام از آنها هم گناهکار هایی هستند که وانمود به داشتن قدرت میکنند. نقاش دیده که افرادی را دستگیر میکنند و بعد از کلی تلاش برای اثبات بیگناهی و آزاد شدن دوباره در راه برگشت به خانه آنها را دستگیر میکنند و محاکمه از اول شروع میشود و دوباره و دوباره جوری که انگار گناهکاری انسان پایان ندارد.
وکیل و هم نقاش مثل همدیگر هستند، ادعا به کمک کردن به فرد گناهکار دارند اما هردو کاری از دستشان بر نمیآید و انگار فقط شاهد ماجرا هستند و زنان اطرافشان باعث فراموشی آنها میشوند
به گفته خود ولز مرگ جوزف را به خاطر هولوکاست نسبت به کتاب کافکا تغییر داد، چون کتاب قبل از جنگ جهانی دوم نوشته شده بود و ولز با چشمان خود دیده بود که چگونه فردی برای فردی دیگر آرزوی مرگ میکند اما حاضر نیست خودش او را بکشد. در آخر فیلم جوزف بلند بلند میخندد به اینکه نمیتوانند او را بکشند، نه به خاطر اینکه نمیتوانند بلکه خودشان احساس گناهکاری میکنند، انگار تنها راه برای کشتن او انفجاریست که باعث فراموشی میشود.
انگار این حس گناه بخشی از مسیحیت است،مسیح به خاطر گناهان ما فدا شده و نوزاد تازه به دنیا آمده را غسل تعمید میدهند تا از گناه پاک شود، گویی ما همه گناهکار و از خطایی زشت زاییده شدیم و گناهکار خواهیم مرد و هیچوقت نمیدانیم برای کدام گناه مجازات میشویم اما قطعا گناهی بوده فقط خدایی در قدرت کمال و تمام میتواند ما را بعد از پرستش او ببخشد.
ولز میگوید من جوزف را گناهکار میدانم، نه به خاطر چیزی که به آن متهم شده، اما به خاطر گناهکاری جامعه ای که در آن همکاری میکند، به همین دلیل او لایق هر بلایی است که به سرش می آید.
فیلم محاکمه، جامعه ای را نقد میکند که از گناهکاران ساخته شده، انسان هایی که برای زنده ماندن باید دیگری را مورد آزار قرار دهند؛ از دردی که مادر برای زاییدن نوزادش میکشد، تا مرگی که برای نزدیکان تا مدت ها میتواند دردناک باشد. در این جامعه نمیتوان قضاوت کرد که چه کسی از دیگری گناهکار تر است و چه کسی سزاوار تنبیه برای گناهش است. گویی همه ی ما در انتظار باز شدن دروازهٔ بهشتی خیالی هستیم که فقط با پذیرفتن گناهکاری خود میتوانیم وارد آن شویم.