نقد فیلم پرتوی سبز

اودیسه گریان فراری از خانه

نقد فیلم پرتوی سبز

اودیسه گریان فراری از خانه

نقد فیلم پرتوی سبز – رسانه نقد هنری

آغاز

پرتوی سبز ساخته اریک رومر، فیلمی است ماجراجویانه به تمنای پاسخ در شهرهای مختلف فرانسه. فیلمی است که ما را از ابتدا تا پایان خود با شخصیت اصلی خود، یعنی دِلفین همراهی می­کند تا همراه با او، خود را پیدا کنیم. تابستان است، تعطیلات آغاز شده و دلفین برنامه سفری دارد که همراه با دوست پسرش به سفر برود. دوست پسری که در هیچ جای این فیلم حضورش را احساس نمی­کنیم. حتی صدای پشت تلفن او را نیز نداریم. دلفین گویی شیدا شده در انزوای خود، همچین موجود سرد و بی­روحی ساخته باشد تا اوقات خود پر کند.

پرتوی سبز

پیش از رسیدن به نقاط دیگر فیلم، شاید باید یکبار دیگر این داستان به یاد آورده شود. آنجا که آسمان صاف است و هیچ ابری در نیلی آن دیده نمی­شود، خورشید در دمادم غروب پایانی خود، آخرین پرتوی خود را منتشر می­کند و ناپدید می­شود. این واقعه تنها زمان کوتاهی رخ می­دهد و فقط در موارد خاص آب و هوایی ممکن است. پرتویی سبز که در هنگام غروب در حد پلک زدنی رخ می نمایاند و ناپدید می­شود؛ اما افسانه­ ها می­گویند، اگر فردی آن ببیند و اراده کند و چیزی از کسی بخواهد، به عینه برایش رخ خواهد داد. گویی هرچه بگوید همان می­شود. دلفین در میانه گزار شفقت بار تنهایی خود متوجه این رمانی که ژول ورن نوشته است می­شود و نقطه نگاهش را با همین یک ابژه دگرگون می­کند.

ساده است؛ تنهایی.

آنچنه که ما از رومر باید فهمیده باشیم همین نکته کوچک در بسط و پرورش داستان­های اوست. این فیلم هم مانند فیلم­های دیگر او (شش­گانه اخلاقی، چهارگانه داستان فصل­ها و…) در سادگی خود غوطه­ور است. زبان به استعارات و پیچیدگی­ها نمی­گشاید و نتیجه گیری را به روشن­ترین شکل به مخاطب عرضه می­دارد. با این حال شاید بنظر برسد که نوشتن برای این فیلم­های ساده عبث بنظر برسد ولی آیا در ساده بودن، پیچیدگی نهفته نیست؟

آنچه که دلفین را برای عموم مخاطب می­تواند سمپات و آشنا پندار کند، همین بحران درونی اوست که بیشتر آدمیان از آن رنج می برند. تنهایی. آنچه که روشن است این است که انسان­ها گاه گوشه­گیری را در آغوش می­کشند و با آن خو می­کنند و گاه با آن به مبارزه می­پردازند. داستان دلفین، داستان فرار از چارچوب خانه برای یافتن طبیعت است. رهایی از خود که ترسناک­ترین کابوس بشری می­تواند باشد.

نقد فیلم پرتوی سبز
نقد فیلم پرتوی سبز

اودیسه سفر می­کند.

دلفین خانه را دارد، چند دوستی دارد و البته که شغلی هم دارد. اما خود را ندارد. خود را در درون خود نمی­تواند بیابد، آنچه که او را عذاب می­دهد همین لرزش کوچک او در برابر آینه خود است. پلان قرارگیری دلفین درمیانه رشته کوه­ها با زاویه­ای از پشت، ما را درست به یاد همان نقاشی معروف کاسپر فردریش، نقاش رمانتی­سیست آلمانی­، که با نام سرگردان در میان دریا و مه می شناسیمش، می­اندازد. دلفین سرگردان در میانه طبیعت به حال خود رها شده و به دنبال رهیافتی است برای فرار.

در اینجا مشخص نمی­گردد این رومر است که می­خواهد از تنهایی خود فرار کند یا این راه­حلی است که او ارائه می­دهد تا تنهایان از درون خود فرار کنند. اما هرچه هست، داستانی است که اغاز تا پایانش به دنبال پاسخ می­گردد.

سفر اودیسه وار دلفین، سفری است ضد   اودیسه ­ای که همه ما می­شناسیم. او از خانه و پاریس دیگر هراس دارد، خفه­­اش می­کند و گویی که دچار نفرین اودیسه­­ای شده باشد؛ یعنی فراموش گشته باشد. این در اوج سادگی، شاید پیچیده­ترین    دغدغه­ای است که درلابلای این دیالوگ­ها روزمره پنهان شده باشد. تلاش برای فراموش نشدن.

در نقطه نخست، بنظر می­رسد این دلفین است که عجیب است، این شخصیت اصلی ماست که     نمی­تواند با بقیه ارتباط بگیرد؛ ولی نه. دیگران  نمی­توانند او را بشناسند. دیگران نمی­توانند او را درک کنند و همین موقعیت کوچک از سوی دیگران است که او را از خود و آن­ها پس می­زند.

من گیاه­خوارم.

عرف جامعه هنوز که هنوز همین است که اکثریت جامعه همه چیز خوار تلقی می­شوند و عموم مردم هم از آن پیروی می­کنند. تصور کنید سالها پیش است و با این گستره شگفت اعتراض­ها و مبارزات مواجه نیستید، بعنوان اقلیت چه احساسی دارید؟ شما پس زده شدید.

دلفین بعنوان یک گیاه­خوار، یک عاشق نیز هست. یک نوع احساس­گرایی خاص در او ریشه دوانده که او را جهان ماورای خود گره می­زند. او مانند چکامه­های سهراب سپهری با طبیعت رو در رو می­شود و نگاهی آشتی­وارانه با آن دارد. در سفر نخست او، اطرافیان همچین نظری را ندارند. او را مورد تمسخر خود قرار می­دهند، گویی بیگانه­ای است سخت ناآشنا. دلفین را آنطور که هست نمی پذیرند و جامعه کوچک تلاش می­کند تا او را مانند خود کند. اما چرا؟ روشن است. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. طبیعی است که دلفین این را نمی­خواهد، او دلفین است و می­خواهد که جهان پیرامون او، او را همانطور که هست بپذیرند. یک گیاه­خوار، یک سخت­گیر در رابطه، یک عاشق احساسی و یک آدم ظریف و شکننده.

یک تحمیل.

تحمیل به گمان من روشن­ترین واژه­ای که برای وضعیت شخصیت اصلی فیلم درحال رخ دادن است. او یکسری خواسته­های شخصی برای خود دارد، او برای خود شخصیت قائل می­شود، اما جامعه کوچک و جامعه گسترده همواره او را پس می­زنند. او واضع کلمه عجیب الخلقه در جهان مدرن و رئال است. در پلان­های بی­شمار از ساحل، دور افتاده­تر از دیگران است، در قدم­زنی­ها همواره کمی از بقیه فاصله دارد و بطور کل همیشه در قاب­های ابتدایی فیلم بشدت تنهاست و چه سنگین در دوربین رومر، تنهایی او می نشیند.

دوستانش با نقطه نظرات خود می­خواهند برایش درمانی پیدا کنند، گویی دیوانه­ای است در شرف خودکشی. نمی­دانند که هر واژه که به زبان بیاورند، زخمی است بس عمیق بر پیکره نحیف او.

هربار که تلاش می­کند، گامی به جلو بگذارد، چیزی پسش می­زند. چیزی او را عقب می­راند و همین­گونه است که ذره ذره (که در فیلم ما به میانه آرک آن رسیده­ایم) او را وامانده از اطراف خود می­یابیم. بی هیچ تلاش و کوشش. او دیگر وا می­دهد در مبارزه  با تنهایی، دیگر خود را مفتون جبری     می­کند که بر دوشش افتاده. تنها سفر می­کند. اینبار اودیسه­امان، تنهایی به هشتمین سفر خود می­رود. و البته چرا هشتم( که طبیعتا هشتمین سفر او در فیلم نبوده است) زیرا که عدد هفت، عدد مبارزه و کوشش است و هفتمین سفر، کمال سفرهاست. و اگر این در نظر بگیریم که آخرین سفر او با دوستش، قبول این واقعیت بوده باشد که باید با تنهایی­اش کنار بیاید. پس هشتمین سفر ( که در فیلم نخستین سفر تنهایی اوست)، سفر به سوی پایان بردن می­شود. آنگونه که می­گویند: چه بسا که هشتمین سفر، خود مرگ باشد.

مرگ و سپس یافتن.

و در اینجا مرگ استعاره­ای است از پایان. و چه بسا که تنها یک مرد است که دلفین را به این پایان می­برد. البته که نه آن مرد در انتهای فیلم، بلکه ژول ورن که گویی همچو لسان الغیبی بر دلفین ظاهر   می­شود و یک کلید به دست او می­دهد. اودیسه دلفین اینبار می­داند باید دنبال چه بگردد. دنبال یک قفل برای آن کلید.

مسئله آن است که این جهان ضربه زن و بد رفتار با او، کار خود را هرگز به پایان نمی­برد. این کار را رها نمی­کند، ادامه می­دهد، شلاق می­زند و بیشتر او را آزاد می­دهد. دلفین دیگر مانند فنجانی است که لبه ندارد، دسته ندارد و بی نعلبکی فقط می­خواهد به خانه باز گردد و ادامه گریه­هایش را در پناهگاه ترسناکش بکند. در واپسین لحظات سفر تنهایی­اش به آن جزیره و یافتن دختری سوئدی که تمایلات عجیب غیراخلاقی نیز در رابطه با سفر و مرد ها دارد، او باز در ارتباط گرفتن شکست می­خورد. باز پس کشیده می­شود، و البته که خود از این مهلکه فرار می­کند. این آخرین شلاقی است که بر پیکر بی­جان دلفین زخم می­زند.

نقد فیلم پرتوی سبز
نقد فیلم پرتوی سبز

گریستن، کلید نبود.

تا جایی که می­دانیم، در تمامی فیلم تنها یک عنصر بطور مشخص بسیار خود را نشان می­دهد و آن هم گریستن دلفین است. دلفین ژاندارک­وار می­گرید و معصومیت خام و دست­نخورده خود را براحتی در معرض دید همگان قرار می­دهد. دلفین با       گریستن­هایش بسیار یادآور ژاندارک درایر، فیلمساز دانمارکی، است. گریستنش مانند یک تراژدی مسیحی است. آنجا که عیسی­وار، دلفین با چشمانش می­پرسد: ” چرا پدر؟”

پرتویی برای ادامه دادن

رومر، و البته این فیلم، روزنه نوری هستند برای زندگی. آنجایی قرار می­گیرد که زندگی در بحران   می­افتد و با عشق آن را پر می­کند و چاره می­یابد. آدم­های فرعی رومر بد نیستند، گاه حتی فرشته     می­مانند. همانطور که بی توقع کلیدی در اختیار دلفین قرار می­دهند تا برود و از تعطیلاتش لذت ببرد. آدم­هایش وارد بعدهای پیچیده نمی­شوند. دلپذیر باقی می­مانند. شایان ذکر است که همه اینها در کنار پدیده پس زده شدن دلفین توسط آدم­هاست و ربطی به آن موضوع ندارد. حتی آن دختر سوئدی نیز شیرین می­نمایاند و دل را نمی­زند. استادی پرتره سازی رومر در همین است که نمی­گذارد، انسان­ها با دیالوگ­ هایشان قضاوت شوند. کنش­ها را برای قضاوت روبه­رویتان قرار می­دهد.

و در آخر، می­رسیم به پرتوی سبز. آنچه که در این نام مشخص است، قابلیت تصویر سازی به عینه آن است که این واژه مرکب را از یک ناشناخته به عین تبدیل به سوژه آشنا می­کند. واژه در خود بار معنایی حمل می­کند و پدیده­ را پیش از  رقم زده شدن در تصویر، برای مخاطب رقم می­زند. این نام برای عینیت یافتن در ذهن برای تثبیت خود، به یک ممکن در تصویر نیاز دارد که ثبت شود، پس ممکن است نام شما را به یاد فیلم آبی کیشلوفسکی بیاندازد. آن تابش­های ناگهانی نور آبی بر صورت ژولیت بینوش، بازیگر آن فیلم، یا انعکاس آبی استخرها. ولی پرتوی سبز هیچگاه عینیت تصویری خود را اینگونه به نمایش در نمی­آورد. سبز برای دلفین مبدل به نماد می­شود. معنای درونی خود را از دست می­دهد و برای فیلم، دلفین و ما دچار تغییر معنا می­گردد. حال دیگر سبز یک روزنه امیدبخش است. یک میل به زندگی برای دلفین است. در جای جای فیلم حضور دارد، همانطور که در جای جای زندگی ما حضور دارد. فیلم خلاصه می­شود در نگاهی که ظرفیت پدیده یک رنگ می­تواند چارچوب زندگی شخص را دچار تحول کند. این ابژه در جای جای فیلم آنقدر خود تکرار می­کند تا برای مخاطب تبدیل به فاعل شناسا گردد. حتی وقتی عنصر را به کارت­های بازی تغییر می دهد، با تکرار، به آن معنایی می­بخشد که برای مخاطب جهان­ شمول می­شود.

این فاعل شناسا، باشندگی دلفین را مورد تهاجم قرار می­دهد. او را در خود فرو می­برد و تلاش می­کند تا به آن معنا ببخشد. در اینجا حتی ساختار زبانی نیز، ساختار کنش­مند می­شود.

برای ساده ­تر شدن موضوع، مسئله این است که در اوایل فیلم، رنگ سبز بعنوان عنصری نا آشنا در پلان­ها حضور دارد، خود را می نمایاند، ولی مخاطب را به سوی خود نمی­کشد. تا آنجا که به خواب دلفین می­رسد. معنا تغییر می­کنند و پس از آن خاطره به لباس دوستش بیشتر توجه می­کنیم، سبز است. به موقعیت­هایی که در آن قرار می­گیرد بیشتر دقت    می­کنیم، یا جنگل است یا برگ و یا خود رنگ سبز به مثابه رنگی قائم به خود.  جلوتر که می­رویم، به تصویر سازی اکتفا نمی­شود. به کلام آورده می­شود. و سبز در رمان ژول­ورن برای فیلم معنا می­شود. این کار رومر مانند، کارگردان دیگر موج­نوی فرانسه، گدار، عمل می­کند. آنجا که می­گوید:” من می خواهم مخاطب به چیزهایی که گفته می­شود هم توجه کند. من می­خواهم مخاطب بشنود.” و حال مخاطب شنیده است و منتظر نتیجه گیری است.

نقد فیلم پرتوی سبز
نقد فیلم پرتوی سبز

پایان

نتیجه فیلم، نتیجه دلپذیری است. می­تواند اشکتان را در بیاورد. می­تواند به شما یک نفس آسوده هدیه دهد. دیگر اهمیتی ندارد آن مرد، مرد درست زندگی دلفین باشد یا نه. دیگر اهمیت ندارد که جامعه چطور با دلفین رفتار می­کند. دلفین خود را یافته است. همانند کتاب در دست مرد، یعنی ابله؛ دلفین پرنس میشکین می­شود. صادقی و معصومیت خود را نگاه می­دارد و زیبایی را برای خود پاس می­دارد. حال می­خواهد پرنس میشکین­وار رفتار کند. در جهان ابلیسان، مسیح و پاک بماند. (هرچند که جهان رومر ابلیس­وار نیست و این اغراق­آمیز است.) می­خواهد پرتوی سبز خود را بیابد تا زندگی­اش معنا یابد. به آن توصل می­جوید تا ببیند راهی که می­رود درست هست یا نه و در این نقطه این گریستن اوست که سرشار از امید به زندگی است. اینجا گریستن است که کلید می­شود.

دلفین در این نقطه، تنهایی را شکست نداده، او در اینجا آینه خود شده است و خود را نه تنها به آغوش کشیده، بلکه محکم بوسیده است.

نقدی از

امیر حسین طبیبی اصل

رسانه نقد هنری

رسانه مستقل نقد و پژوهش هنر در همکاری فرهنگی با فصلنامه مطالعات هنر و زیباشناسی

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا