نگاهی بر سه فیلم از فرانسوا تروفو

یادداشتی از امیرحسام نصرتی

نگاهی بر سه فیلم از فرانسوا تروفو

نگاهی بر سه فیلم از فرانسوا تروفو _ نقد هنری

نگاهی بر سه فیلم از فرانسوا تروفو : چهارصد ضربه ، ژول و ژیم ، عروس سیاه پوش

۴۰۰ ضربه

بهم بگو ببینم وقتی توی نامه ات گفتی: بعدا درباره اتفاق هایی که افتاد حرف میزنیم منظورت چی بود؟

بد رفتاری ها و نمرات بدم”

همین یک دیالوگ کافی است تا با آن تمام اساس و منطق سنتی نوع برخورد و تربیت یک نوجوان در حال بلوغ را که هنوز هم بسیاری به آن پایبندند را به زیر سوال برد. منطقی که به یک نوجوان، نه به عنوان یک ارگانیسم متفکر و آگاه و آزاد بلکه به عنوان یک کلیشه و استریوتایپ هیجانات بی دلیل و تصمیمات غیر عقلانی بر پایه احساسات متزلزل نشئت گرفته از هورمونهای جنسی نگاه می کند. طرز فکری که حکم می کند ترس و پرخاشگری اساس کنترل است و کنترل اساس تربیت است.

دوانل در همین یک جمله تمام انگیزه های غیر قابل پیشبینی و سرکشانه اش را خلاصه می کند. او نه درصدد بی بند و باری است و نه شکستن هنجارهای اجتماعی مدرن او صرفا در جست و جوی یک پناهگاه است. پناهگاهی که بتواند او را از زیر فشار و بار طاقت فرسای نگاه تند نا امیدی و سرزنش برهاند. آگاهی از عملکرد ضعیف در مدرسه، نگاه ناامیدانه پدر و مادر، سرزنش های بی مورد معلم ها کابوسی است که به هر نوجوان کنجکاوی داده می شود تا او را از کابوسی به ظاهر بزرگ تر و وحشتناک تر به نام آینده بترسانند و چه کاری از دست یک نوجوان بر می آید غیر از فرار از این غول خیالی که او را شب و روزه در خانه و مدرسه و هر کوچه و پس کوچه ای دنبال می کند.

در جلسات گذشته در کلاس سیری در سینمای مدرن که در موسسه کارتوشری برگزار میشود ،  از بیگانگی سوژه مدرن سخن به میان رفت از این که او دست از جهان بریده است و زندانی افکاری شده که او را به قعر بی حسی و بی تفاوتی نسبت به دنیای بیرون می کشاند و به درستی هم همینطور است. اما سوالی که پیش می آید این است علت و منشا این بیگانگی چیست؟

 تروفو، دوانل را به گونه ای برای ما ترسیم می کند که تاثیر شدید آدم ها بر روی یک دیگر را به خوبی لمس کنیم.

تروفو، آندره بازن را نه به عنوان خانواده جدیداش بلکه به شکل رفاقت، سینما و خیابان ها ترسیم می کند. رفاقتی که حدودش از خانواده فرا تر میرود و تبدیل به پیمانی مقدس برای کامیابی و رستگاری کودکانه می شود. رستگاری ای که نه از جنس لاهوتی است و نه دنیوی بلکه به مثابه زمانی است برای کودکی و کنجکاوی که فقدانش اولین گام است برای بیگانگی.

اگر کودک فرصت کودکی نداشته باشد از کجا باید بداند که کودک است؟ فرض از پیش تعیین شده ما از موجودی با سن کم به ما حکم می کند که او را کودک بخوانیم و بر پایه همین ادله هم از او انتظار صفات کودکانه را داریم ولی در عوض تاب هیچ یک این ویژگی ها را نداریم چرا که در سیستمی زیست کردیم که هویتمان را به ما بدهکار است.

دست و پنجه نرم کردن با این صفات خارج از حیطه دستور العمل های فوری و دم دستی انسان مدرن است. انسانی که در برخورد با هر صفت از قبل تعریف نشده دستور کنترل تام را صادر می کند و با طرح یک سیستم شرطی با انبوهی از اگرها (اگر این کار را بکنی… اگر این کار را نکنی….) در عوض جایزه ای کوچک حتی بروز احساسات خودش را هم سیستماتیزه می کند.

نگاهی بر سه فیلم از فرانسفوا تروفو
سکانس پایانی فیلم چهارصد ضربه

به خاطر همین بیگانگی است که با دیدن خیانت مادرش حتی خم به ابرو نمی آورد و به راهش ادامه می دهد یا دست به دزدی از پدرش میزند تا چند روزی را فارق‌ از قبول شروطی دنیایی که برایش از پیش ساخته شده زندگی کند. او به این راه ادامه می دهد تا بالاخره مانند تمام شورشیان هم تبارش از پا بیافتد. توقف دوانل در انتها فیلم و نگاه درمانده او به دوربین نشان از خستگی شورشی ای است که دیگر نای فرار کردن و دویدن ندارد. فرقی نمی کند او تا کجا فرار کند چرا که جنگ اصلی درون او در حال رخ دادن است.

ژول و ژیم 

 اگر یک چیز باشد که بعد از تماشای این فیلم می توانم بدون هیچ تردیدی بر آن تاکید کنم این است که ژول  ، جیم و کاترین هر چیزی بودند غیر از عاشق .  

 مسئله اینجا عشق نیست بلکه نبود تعریفی واحد از عشق است  . البته این موضوع به هیچ وجه خلاف واقع نیست چراکه چگونه می توان پدیده ای را که از بنیان بر پایه احساسات است را به یک تعریف منطقی و عقلانی تبدیل کرد؟ به احتمال زیاد هیچ وقت. چراکه عشق خیلی از ذات واقعی انسان ها و نوع ارتباط های شان خالص تر است  . به همین دلیل است که نباید خودخواهی  ، زیاده خواهی و ضعف را با عشق اشتباه گرفت .  

هنگامی که ژول ، جیم و آلبرت به مجسمه مرموز زن خیره شده بودند هر یک تصویری ایده آل از زنی که توانایی ارضای نیاز های آن ها را داشت می دیدند  . تصاویری زاده از یک شمایل واحد اما با خصوصیات کاملا متفاوت . ژول زنی سازگار را دید که تا آخر عمر کنار او می مانند و تمام خلاء ها و کمبود های شخصیتی او را جبران می کند  . جیم زنی پر غرور و شورشی دید که می توانست او را به اهداف بزرگش برساند . و آلبرت زنی دید که زیبایی اش هیچ گاه از چشمش نمی افتد  .  آیرونی این توهم زمانی تکمیل می شود که خود کاترین هم عاشق تصویری ایده آل از خودش می شود . تصویری کامل  ، بی نقص و فرا تر از ذات هر کسی که میبیند. او خواستار تصویری از خود می است که تمام مردان دنیا دنبال آن هستند .  دوری و نزدیکی کاراکتر ها از یک دیگر در این فیلم نقش بسیار بزرگی در نحوه شکل گیری روابط بین  آن ها دارد چراکه بر خلاف آن چه که تصور می شود علاقه به یک فرد زمانی به بالا ترین حد خود می رسد که آن فرد دور تر و غیر قابل دسترس تر باشد  . این تصورات و رابطه با تصویر ایده آل آن فرد است که ما را شیفته او می کند و دقیقا مانند این روایت امکان وجود فرد در کنار ما باعث پس زدن او می شود.

نگاهی بر سه فیلم از فرانسفوا تروفو
Jules and Jim 1962

  

 ما عادت کرده ایم که با این تصاویر زندگی کنیم و انگیزه هایمان را با آن ها هماهنگ کنیم تا آن که بر اساس شواهد و شهود تصمیم گیری کنیم  . کاترین علاوه بر خودخواهی بی حد و اندازه اش تنها زمانی می تواند به کسی علاقه پیدا کند که آن فرد دور از دسترسش باشد .  اما وجه دیگه کاترین زمانی مشخص می شود که او نتواند فردی که دلش می خواهد داشته باشد را به دست آورد، او سریعا شروع به پس زدن و بی اعتنایی و خیانت می کند  . برای کاترین مرد ها صرفا موجوداتی هستند که به وسیله آن ها می تواند دنیا را مطابق با امیال سرکش اش تجربه کند و این تجربه نه برای شناخت بیشتر آدم های اطرافش یا  دنیا بلکه برا پیدا کردن حدود اغواگری خودش است  . او به مثابه یک فاتح به دنبال فتح همه مرد های دورش است چه او را برای زیاده خواهی خود بخواهند چه برای بچه دار شدن، و به همین خاطر توانایی قبول این موضوع را ندارد  که دیگر نمی تواند جیم را برای چند ماهی دوباره داشته باشد تا بتواند نیاز های روحی خودش را ارضا کند  . او مجبور است خیانت کند چراکه معتاد جر و بحث و فرار کردن است  . حیات او وابسته به اهمیتی است که دیگران به او می دهند نه اهمیتی که او به روابطش می دهد .

عروس سیاه پوش 

نگاهی بر سه فیلم از فرانسوا تروفو
فرانسفوا تروفو و ژن مورو در پشت صحنه فیلم عروس سیاه پوش

سیاست مدار، هنرمند، روشن فکر، کارگر و…. برای تروفو فرقی ندارد قربانیانش را در چه سطحی از جامعه قرار دهد. برای او همه آن ها در دو چیز مشترک اند: زن و شکار 

قهرمان داستان به مثابه ملک الموتی خالی از هرگونه حس و عاطفه به دنبال تسویه حساب با دنیایی است که دنیای اش را ازش گرفته. قهرمانی با اعمالی کاملا در تضاد با ویژگی های قهرمانان سنتی و کلاسیک. نه خبری از اصول اخلاقی کلاسیک است و نه جوانمردی. تنها انگیزه ای استوار برای برگرداندن تعادل به طبیعت.

گذشته از به کارگیری تعلیق در روایتگری توسط کارگردان، چیزی که فیلم را دو چندان برای مخاطبش جذاب می کند نحوه برخورد و نزدیک شدن قهرمان به قربانیانش است. او برای طرح ریزی نقشه ی انتقامش نیاز به ماه ها تحقیق درباره آن فرد ندارد چراکه همانطور در قتل دوم نشان داده شد برای او دیدن اتاق قربانی اش کافی بود تا طرز رفتار درست را انتخاب کند. اما چرا این نگاه سرد و بی عاطفه و تا حدودی توهین آمیز برای تمام این قربانیان جذاب است؟ 

این مردان به اصطلاح شکارچی دیگر تاب شکار های آسان را ندارند. آن ها می خواهند با قربانی هایشان بازی کنند. به دنبال او بیفتند، ردش را بزنند و تا می توانند از این پروسه موش و گربه بازی لذت ببرند. اما جولی دقیقا برعکس عمل می کند. نه وقت تلف می کند نه قصد دارد در این راه خوش بگذراند. این تضاد هجوی صریح به رفتارهای مردسالارانه در جامعه مدرن است، جامعه ای که به مردان این نگاه و طرز فکر را تزریق کرده است که می توانند هر کسی را فارق از دغدغه شکار کنند، استفاده کنند و دور بیاندازند اما نباید فراموش کرد که این احتمال هم هست که این تیر به خطا رود و آن موقع این شکارچی است که تبدیل به شکار می شود.

در کنار تمامی این مسائل اگر هم نگاهی به فرم و نوع روایتگری فیلم بیاندازیم متوجه الگو مشخص و تکرار شونده آن میشویم که به نحوی خارق العاده، با وجود روند ریتمیکش، بسیار جذاب و درگیر کننده مخاطب را همراه می کند. برای مثال با شروع فیلم تقریبا هیچی درباره جولی و انگیزه اش نمی دانیم ولی این روایتگری به شیوه  قطره چکانی تروفو است که ما را به او  نزدیک تر می کند تا جایی که حتی به گناه کار بودن او با در کنار هم گذاشتن انگیزه ها و گذشته او شک می کنیم.

  زمانی که جولی و ماموریتش را در طول فیلم دنبال می کنیم درباره او بیشتر یاد میگیریم، انگیزه هایش را سبک سنگین می کنیم و اصول اخلاقی مطلق را راحت زیر سوال می بریم. دچار روندی می شویم که ما را تبدیل به قاضی این دادگاه یک ساعت و نیمه می کند، روندی که تروفو با الهام از هیچکاک به طرزی فوق العاده پیاده می کند

یادداشتی از امیرحسام نصرتی 

منبع
یادداشتی از امیرحسام نصرتی

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا